مولا علی (ع) : وقتى به حضرت علىّ علیه السّلام خبر رسید که ارتش معاویه بر شهر مرزى أنبار تاخته، و فرماندار وى در آنجا به نام حسّان بن حسّان را بشهادت رسانده، و آنچه در شهر بوده به یغما برده است، وى خشمگین از کوفه بیرون آمد، و آنچنان آشفته بود که بخود توجّه نداشت بگونه‏اى که لباسش بزمین کشیده می‏شد، و مردم نیز در پى آن بزرگوار روان شدند ، و شتابان می‏رفت تا به محلّ «نخیله» (که میدان بسیج و سان لشکر کوفه بود) رسید، در آنجا بر مکان مرتفعى از زمین، ایستاد، و این سخنرانى پر سوز و گداز را ایراد نمود: ابتدا در کمال فروتنى به ستایش پروردگار و درود بر پیغمبر خدا صلى اللَّه علیه و آله لب گشود :
و آنگاه فرمود: همانا نبرد با مخالفین دین، درى از درهاى بهشت می‏باشد (که خداوند آن را بر روى دوستان مخصوص خود گشوده، و جهاد پوشش پرهیزکارى، و زره رخنه ناپذیر خدا، و سپر محکم قادر متعال است‏). کسى که از روى کوته ‏فکرى آن را ترک نماید و مایل به آن نباشد، خداوند لباس خوارى و فرومایگى بر او بپوشاند، و وی را در گرداب بلا فرونشاند، و خوار گردانیده شود به حقارت و بی اعتبارى.
من در شب و روز، در آشکار و نهان، بارها نغمه فداکارى را در گوشهاى سنگین شما نواختم، و شما را به نبرد بی ‏امان با آنان فرا خواندم تا قبل از آنکه به شما یورش برند بر آنان بتازید، هم اکنون بار دیگر آن را تکرار می‏نمایم شاید با این دم گرم من، خون نیم مرده و سرد و لخته شده در شریانهایتان بجریان افتد، سوگند به آنکه جانم در اراده اوست قلمرو سرزمین هیچ قومى میدان تاخت و تاز دشمن قرار نگرفت مگر آنکه دچار خوارى و شکست شدند.
وه! که چه سست عنصر بودید، و در پاسخ دعوت من به بهانه ‏هاى شرم ‏آور، بار وظیفه خود را بر دوش یک دیگر نهادید، و به امید هم نشستید، و هر کدام انتظار پیشگام شدن دیگرى را کشیدید، و با رها ساختن یک دیگر در سختی‏ها، از بند مسئولیّت گریختید، و سرانجام روزگار به دام  ذلّتتان کشید، و دشمن از هر سو بر شما تاخت و اموالتان را به یغما برد.
این مرد غامد { سفیان بن عوف از قبیله بنى غامد در یمن فرمانده لشکر معاویه } است که با سپاهیان تحت فرماندهى خود به شهر أنبار (شهرى در کنار شرقى فرات مقابل هیت که در جانب غربى فرات می‏باشد) یورش برده، و فرماندار آنجا (حسّان بن حسّان) را با مردان زیاد و زنانى از اهالى آنجا کشته است، و قسم به آفریدگارى که جانم به اراده و اختیار اوست گزارش تکان دهنده ‏اى به من رسیده : که یکى از سپاهیان ایشان بر دو تن از زنان که یکى مسلمان، و دیگر زن غیر مسلمانى که پناهنده به مسلمین بوده حمله ‏ور شده زیورهاى زنانه و دستبند و النگو، و گردنبند، و گوشواره‏ هاى آنان را با کمال قساوت و بیشرمى از پا و دست و گردن و گوششان بیرون آورده و به تاراج برده (و آن دو زن براى نجات خود هر چه سوز دل را با قطرات اشک آمیختند کسى به فریادشان نرسیده) و آنگاه متجاوزین با غنائم فراوان، در حالى که کوچکترین زخمى بر نداشته و قطره خونى از بدنشان نچکیده به پایگاههاى خود باز گشته‏اند. آه که اگر مرد مسلمانى از شنیدن این ماجراى دلسوز و غم انگیز از فرط خجلت در دم بمیرد، و سر به خاک تیره فرو برد، به نظر من نه تنها بر او سرزنشى نیست، بلکه چنین مرگى را سزاوار است و بسى شگفت ‏انگیز و جاى دریغ است که این گروه بر کردار ناشایست خود، آن گونه پشت به پشت هم داده ‏اند و کوشایند، و شما در کار حقّ خود چنین پراکنده ‏اید و سست عنصرید! وقتى خواستم که در زمستان با آنها بجنگید، با لحنى که نماینده سستى شما بود، گفتید: اینک ‏بوران و سرما است ، هنگامى که در تابستان گفتم به نبرد با ایشان برخیزید ، پاسخ دادید :
  گرماى تابستان بیداد میکند ، بما مهلت بده تا فشار گرما کاسته شود. شما که با چنین بهانه ‏هایى ، عاجزانه از گرما و سرما گریزانید ، به خدا سوگند! از لبه تیز شرر بار شمشیر برهنه دشمن بیشتر خواهید گریخت (با چنین روحیه ‏اى ، آنگاه که آتش جنگ پیکرتان را بسوزاند چگونه خواهید توانست سینه گناه آلود آنها را از هم بدرید و دست جنایتکارشان را از دامن خود کوتاه سازید).  (سپس با لحن پرخاشگرانه‏ اى فرمود:) اى مردنمایانى که اثرى از مردانگى در شما (فکر و روحتان) نیست! با شما هستم! شمائى که اندیشه ‏هاى مشوّشتان به کوتاهى اندیشه و آرمان کودکى می‏ماند که نیازمند به دایه است و همچون پرده ‏نشینان و عروسان تازه به حجله رفته که براى هر چیز منتظر کمک هستند! به خدا قسم با سرپیچى و نافرمانیهایتان، فکر و نقشه ‏ام را تباه ساختید، و دل خونینم را با رفتار ناهنجارتان از جوش و خشم مالامال کردید، تا کار به جایى رسید که مقام سربازى ‏ام را لکه ‏دار کردید، و مردم مرا مسئول خودسریهاى شما دانسته و کاردانى مرا زیر سؤال بردند تا آنجا که قریش گفتند: پسر ابو طالب دلاور است ولى درست با تاکتیک‏هاى جنگى آشنائى ندارد و خام است، (با تعجّب فرمود) خدا خیرشان دهد ( تا بتوانند گفتار خود را سنجیده ادا کنند )، آیا در میدان کارزار چه کسى فنون نظامى را بهتر از من می‏داند، و یا استوارتر و چیره ‏دست ‏تر از من است؟!
 به خدا سوگند هنوز به سن بیست سالگى نرسیده بودم که در میدان جنگ قد بر أفراشتم، و گامهاى پولادینم زمین سخت آنجا را لرزاند، و اکنون سنم از شصت گذشته (چگونه می‏شود با چهل سال سربازى، که در همه جنگها تدابیرم موفّقیّت آمیز و افتخار آفرین بوده، اکنون در مسائل جنگ ناپخته باشم) و لکن هیچ راهى و تدبیرى باقى نمانده است.
کسى که فرمانش را نمی‏برند چه می‏تواند بکند؟!- سه بار این جمله را تکرار فرمود- در این هنگام مردى بهمراه برادرش بپا خاست و عرضه داشت: اى امیر المؤمنین، من و این برادرم چنانیم که خداوند از قول حضرت موسى بازگو نموده: رَبِّ إِنِّی لا أَمْلِکُ إِلَّا نَفْسِی وَ أَخِی (پروردگارا هر آینه من مالک نیستم مگر نفس خود و برادرم را- مائده 5: 25).
به خدا قسم هر چه فرمان دهى اجرا خواهیم کرد، گر چه مجبور باشیم از میان شعله‏هاى سوزان آتش چوب درخت «غضا» و بر روى خارهاى جانگزاى «قتاد» (درخت پرتیغى است) بگذریم، حضرت برایشان دعاى خیر کرد؛ و آنگاه فرمود: و بکجا خواهید رسید از آنچه من خواسته ‏ام و سپس از منبر پایین آمد.   معانی الاخبار جلد2 صفحه 235